روزای اول ماه رمضون بود. نزدیک افطار توی تاکسی نشسته بودم و داشتم میرفتم خونه. توی مسیر یه خانوم جوون (شاید بیست و چند ساله) سوار شد. خب ظاهر ناجوری داشت و به هیچ وجه به آدمهای مذهبی نمی خورد. موها بیرون و آرایش غلیظ و لباس های تنگ و کوتاه.
چند دقیقه ای گذشت. هوا تاریک شده بود دیگه. دختر خانومه یه نیگا به ساعتش انداخت و با لحن بچه گونه ای (بخوانید معصومانه) به آقای راننده گفت: «ببخشید آقای راننده! اذون رو گفتند؟». راننده شیشه سمت خودش را کمی پایین آورد و گفت: «آره خانوم. دارن می گن».
وقتی این رو شنید کیفش رو باز کرد و با ذوق خاصی یه ساندویچ کوچیک که توی یک پلاستیک پیچیده شده بود از کیفش بیرون آورد. به من و راننده تعارف کرد و شروع کرد خوردن. تیکه اول که پایین رفت باز با همون لحن معصومانه یا شاید معصومانه تر و البته با هیجان خاصی گفت: «هیچ وقت باور نمی کردم روزه گرفتن این قدر هیجان داشته باشه. امسال اولین سالیه که روزه می گیرم.»
راننده از توی آیینه یه نیگاهی به من انداخت و لبخند زد. برای من هم جالب بود. گفتم: «قبول باشه. روزه اول احتمال قبولی ش خیلی بیشتره. آدما اولین روزه شون رو معمولا با اخلاص بیشتری می گیرن.»
میدون شهدا پیاده شدم: «خدایا روزه ما هم قبوله؟»